شهر در ماتم عزای سالار شهیدان بود که خبر رسید همه در بهت این خبر فرورفته بودند هراز چندگاهی خبر شهادت و تشییع مدافعان حرم در گوشه و کنار کشور و شهرهای اطراف به گوش می رسید و باز در غربت به دست فراموشی سپرده میشد اما این بار خبر مربوط به سبزوار بود اولین شهید مدافع حرم سبزوار تقدیم به عقیله بنی هاشم شده بود.
شهر در ماتم عزای سالار شهیدان بود که خبر رسید همه در بهت این خبر فرورفته بودند هراز چندگاهی خبر شهادت و تشییع مدافعان حرم در گوشه و کنار کشور و شهرهای اطراف به گوش می رسید و باز در غربت به دست فراموشی سپرده میشد اما این بار خبر مربوط به سبزوار بود اولین شهید مدافع حرم سبزوار تقدیم به عقیله بنی هاشم شده بود.
سوم محرم شهر سیاه پوش در ماتم ابا عبدالله بود خبر شهادت رضا دامرودی به سرعت در شهر پیچید و شور تازه ای را در میان عزاداران پخش کرد
رضا دامرودی زاده بیستم تیرماه ۱۳۶۷ در روستا دامرود دوران کودکی را در روستا گذراند و مانند دیگر کودکان به تحصیل پرداخت و دوران ابتدایی پرداخت اما از همان ابتدا آرزوهایش با هم سن و سالهایش متفاوت بود و در فکر تخیل هم سن و سالانش نمیگنجید
روستای ما شهید ندارد
روستا دامرود در بخش روداب سبزوار ۵ شهید را برای دفاع از انقلاب در جنگ تحمیلی به تقدیم کرده اما هیچ گاه میسر نشده بود تا هیچ کدام از این شهدای گرانقدر در روستا دفن شوند ،این مسئله بودی که تبدیل به آرزویی برای رضا شده بود چرا مزاری و نشانه ای از انقلاب و شهادت در روستا وجود ندارد تا بتواند خود و دیگران انجا را مامنی برای دلتنگی هایشان کنند.
زمزمه های پیشروی داعش در منطقه و نزدیک شدنش به حرم عقیله بنی هاشم تاب و توانش را برده بود و نمی توانست بی تفاوت باشد باید کاری می کرد بهترین راه را حضور در بین مدافعین حرم عمه سادات پیدا کردو بارای این کار در بین بسیجیان گردان امام حسین(ع) ثبت نام کرد و تقاضای اعزام به سوریه را داشت چند ماه از تقاضایش گذشته بود که در مهرماه سال ۹۴ توانست جواز مدافع حرم بودن خود را از عقیله بنی هاشم بگیرد و برای دفاع از مرزهای اسلام پا در میدان نبرد بگذارد.
خبر شهادتش را خود ش برایمان آورد
مادر شهید رضا دامرودی روایتی از خداحافظی و وداع فرزندش را اینگونه تعریف می کند : چند سالی بود که رضا در سبزوار ساکن شده بود خبر موافقت با اعزامش را که شنید برای خداخافظی آمد اما نه یک بار بلکه یازده بار آمد و کسب حلالیت میکرد از پدرش می خواست تا با کسی در خصوص رفتنش به سوریه حرفی نزند .
بارآخر که برای خداخافظی و وداع آمد حالش با همیشه متفاوت بود گویی خودش خبر شهادتش را آورده بود و گفت مادر دلت می خواهد که از این به بعد مادر شهید باشی اشک در چشمان بود این آرزوی همیشگی اش بود انگار فهمیده بود که آرزویش در آستانه برآورده شدن است.
رضا رفت و تا چند روز قبل از شهادتش کم و بیش با مادر ارتباط بود تا اینکه گفت شاید چند روزی نتوانم تماس بگیرم چندروزی گذشت، شب شنبه باخواب عجیبی که دیدم بیدار شدم روستا شلوغ بود همه برای تشییع شهید آمده بودند وآن شهید کسی نبود جز رضا …
همان روز همزمان با سوم ماه محرم خبر شهادتش را هم برایمان آوردند و مراسم تشییع شد همان که در خواب دیده بود.
رضا به کاروان اسرای کربلا اقتدا کرد تا پیکرش در خوار و خاشاک سوریه کشیده شود و بال شهادتش باز شود.
یکی از همرزمان شهید که در عملیات همراش بود و تا لحظه شهادت در کنارش بود شهادتش را اینگونه شرح می دهد :
حدود نیم ساعت قبل از شهادت رضا جلوی من موضع گرفته بود و با لبخندی شیرین از من پرسید کدام سمت موضع بگیرم.
با دوربین ۱۲/۷ دوربین کشی کردم و بهش گفتم به سمت خانه های روبه رو…
دوباره با همان لبخند شیرینش پاسخم را داد و موضع گرفت …
بهش گفتم با خمپاره شصتی که همراهش است به سمت خانه ها شلیک کند که همان لحظه دستور آمد
همه یک گام به عقب برگردند و با هم به موضع قبل برگشتیم…
وقتی در مرحله دوم پیشروی رضا شهید شد تازه فهمیدم چرا آنقدر لبخند هایش شیرین و معنا دار شده بود…
وی ادامه داد تیری آمد که به سر رضا برخورد کرد و به شدت مجروحش کرد ؛اوضاع منطقه به هم ریخته بود و در گیری به شدت ادامه داشت برای اینکه مکان مان را تغییر دهیم و به جای امن تر برویم باید فاصله ای را پیاده می آمدیم پیکر رضا مجروح و نیمه جان بود و برای اینکه بتوانم از خطر اسارت به دست تکفیری ها نجات دهم بالاجبار بدنش را به آرامی عقب کشیدم هنوز بال پروازش باز نشده بود که روی خار و خاشاک بیابان کشیده و بعد به شهادت رسید.
جای خالی مزار شهید را خودش پر کرد
برای هیچ کار منتظر نمی ماند تا دیگران اقدام کنند همیشه بهترین کار را خودش انجام میداد جای خالی مزار شهید را خودش پر کرد تا روستای دامرود هم در گرانباهایی از سربازان ولایت و مدافعان حرم بی بی زینب را در خود جای دهد.