آنقدر تعداد آدمها زیاد بود که از هر طیف و گروهی میشد نمونهای پیدا کرد. زنها، مردها و بچهها، همه و همه به سمت بهشت زهرا میرفتند؛ هر کس با هر وسیلهای که داشت، در وانتها و کامیونها آنقدر آدم سوار شده بود که از آنها فقط یک حجم انسانی در حال حرکت پیدا بود.
تقریباً ساعت دو بعداز نیمه شب بود که زنگ در خانه را زدند. بیدار شدیم. «محمد فرنود» عکاس روزنامه کیهان بود.
_چه خبرشده؟
آرام گفت:«امام فوت کرده.»
باورم نمیشد. آن روزها پیرمرد در منظر من اسطورهای بود مرگ ناپذیر!
با خشم آبی به سر و صورتم زدم وبا فرنود به راه افتادیم.
جیپ سر کوچه پارک شده بود. سوار شدیم. در خیابان پرنده پر نمیزد.
گویی پیشاپیش شهر مستعد ماتم بود.
وقتی وارد کوچه اتابک (شهید شاهچراغی کنونی) شدیم و دیدم که دو طرف ورودی روزنامه، پارچه سیاه زدهاند آماده شدم که خبر مرگ پیرمرد را باورکنم.
وارد تحریریه که شدیم خبر باورپذیرتر شد. بر و بچه ها ماتمزده ومبهوت پشت میزهایشان نشسته بودند.
خودم را به اتاق شیشه (اتاق شورای سردبیری که دیوارهایش شیشهای بودند و از همین رو به آن اتاق شیشه میگفتیم)رساندم.
اگر درست به یادم مانده باشد، علاوه برسردبیر، روزنامه نگار فریدون صدیقی و یونس شکرخواه نشسته بودند و بلاتکلیف.
سلام گفتم و پرسیدم:«چه خبرشده؟ راسته ماجرا؟»
نصیری گفت: «حال امام خوش نیست.»
عصبانی شدم و گفتم:«مدتهاست که حالش خوش نیست. برای همین نصف شب ما رو زابراه کردهای؟»
هنوزهم نفهمیدهام که چرا با اینکه دنبال من فرستاده بود سعی درمخفی نگهداشتن خبر داشت.
خشمگین از اتاق شیشه زدم بیرون و با شتاب به راه افتادم که برگردم خانه؛
شاپورکاظمی گریان خودش را به من رساند و گفت:«ولش کن اینو. خله.»
گفتم:«تو چرا گریه میکنی؟»
گفت:«همه چی تموم شد. هرکاری میتونی بکن. مطلبی، شعری…»
هنوز باور نکرده بودم. هنوزمرگ اسطوره محال بود.
پرسیدم: «شاپور! مطمئنی؟» گریهاش شدیدتر شد و درحالی که با دست اشک و آب بینی خود را پاک میکرد گفت:«دوساعت بیشتره. توسردخونهس.»
پیش چشمم سیاه شد. دیوانهوار به راه افتادم و از روزنامه بیرون زدم و پیچیدم توی لالهزار. تاریکتر از همیشه بود. گدایی در گوشه پیادهرو به خواب رفته بود. به ذهنم خطورکرد که ازین پس بیخانمانها بیشتر و بیشتر خواهند شد.
سخت خشمگین بودم و رو به آسمان ناسزا میگفتم. به یاد نداشتم از مرگ کسی چنین برآشفته بوده باشم… (به روایت یوسفعلی میرشکاک)
امام رفت. سیل انسانها به سمت بهشت زهرا (س) در حرکت بودند.جمعیت از در و دیوار میجوشید.
آنقدر تعداد آدمها زیاد بود که از هر طیف و گروهی میشد نمونهای پیدا کرد.
زنها، مردها و بچهها، همه و همه به سمت بهشت زهرا میرفتند؛ هر کس با هر وسیلهای که داشت، در وانتها و کامیونها آنقدر آدم سوار شده بود که از آنها فقط یک حجم انسانی در حال حرکت پیدا بود.
سهشنبه ۱۶ خرداد ۶۸، هوا گرم بود. از بالا، فقط ساختمانها معلوم بودند، درختها و تیرهای برق، بقیه زمین همه جا سیاه بود. جادههایی که به بهشت زهرا منتهی میشد، مثل یک نوار سیاه مشخص بودند. قرار بود امام را در بهشت زهرا(س) دفن کنند. زمینی را در شرق بهشت زهرا(س) برای دفن امام آماده کرده بودند.
انگار همه یک بدن داشتند. عرق بدنها با هم آمیخته بود. اشک و عرق، گلاب و آبی که توسط شلنگهای آتش نشانی پاشیده میشد، لباسها را سنگین کرده بود، انگار همه لباسهای چرمی پوشیده بودند.
سر و صدای هلیکوپتری که در ارتفاع پایین پرواز میکرد، همه را به خود آورد. نگاهها به سمت هلیکوپتر که از دور میآمد جلب شد.
جنازه امام! جنازه را با هلیکوپتر میآورند. هلیکوپتر آنقدر نزدیک زمین بود که گردبادی از خاک را به هوا بلند کرد. انگار طوفانی از خاکهای جنوب همه جا را تیره و تار کرده بود. هلیکوپتر به داخل محدوده محصور شده رفت.
بلاخره تابوت امام به کنار قبر رسید. حاج رضا اربابی [که غسال و دفن کنندهی علما است] آمد که تلقین امام را بخواند، در کمتر از چند ثانیه جمعیت محوطه محصور بیشتر شد، چون داشتند آمال و آرزوهای همهی ما را دفن میکردند… (به روایت رضا امیرخانی)